به گزارش اختصاصی قلم پرس، تاریخ تشییع همواره سرشار از مظلومیت هایی است که چنگ بر دل هر انسان عدالت خواهی می زند؛ از فرق به خون گشته حیدر کرار تا پهلوی شکسته زهرای کوثر؛ از جهالت عایشه تا خباثت معاویه؛ و صد افسوس که این چرخه کژ اهریمنی، تاکنون تداوم داشته است؛ تا زمانی که موعود بشارت داده شده رسول الله ظهور کند و پرچم آل علی را در جهان برافراشته سازد و یقینا تا آن زمان جنگ بین خیر و شر ادامه خواهد داشت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) که به منزله انفجار نوری در پایان قرن بیستم بود؛ خبائث و شیاطین با احساس خطر از این انقلاب جهان بی روح، سعی در خاموشی این شعله تازه دمیده شده اسلام ناب محمدی کردند و بر همین اساس نیز همچون اسلاف گذشته شان با تمام توان پا به میدان گذاشته و توده سهمگین اهریمنی عظیم را برای سرنگونی این درخت نوپا تدارک دیدند.
تاریخ گواهی می دهد که سربازان خمینی در پایان عصر کلاسیک با اقتدا به مولایشان، ندای لبیک سر دادند و در مقابل جبهه شیاطین شرق و غرب ایستادگی کرده و نماز عشق را از پستوهای خانه به عرصه های جهانی کشاندند.
شیفتگانی که در برافراشته شدن پرچم حق و عدالت، جهد کرده و در این کارزار تا آخرین قطره جانشان سعی در رساندن علم سبز شیعه، به دست صاحب اصلی آن، قائم آل محمد، حضرت مهدی (عج) داشتند و در نهایت نیز نور و روشنایی بر اساس وعده صادق الهی، غلبه بر تاریکی کرد و صدامیان با تمامی هیمنه پوشالی سرمایه های عبری، عربی و غربی به خاک ذلت نشستند و اینک ایران اسلامی به سبب رشادت های سربازان غیور این کهن دیار و به رهبری داهیانه آیت الله خامنه ای کماکان در مسیر رشد و تعالی در راستای مهدویت، عرصه های جهانی را درمی نوردد.
حماسه بزرگی که طی هشت سال جنگ تحمیلی به وقوع پیوست، بازیگران دیگری نیز دارد که شاید آنچنان که شایسته و بایسته آن است، مورد توجه افکار عمومی قرار نگرفته باشند و آن، یاد نام مقدس”مادر” شهداست.
مادرانی که جگرگوشه هایشان را به جبهه ها فرستادند تا یاور پیرو مولایشان، خمینی کبیر باشند و چه طاقتی سهمگین و عظیم می طلبد آن هنگام که خبر شهادتشان را می شنیدند.
آری به راستی مادران شهدا، زینب گونه در این برهه زمانی، زندگی را معنی بخشیدند؛ به گونه ای که با خون دل، پا از مسیر کربلا به بیراهه نگذاشتند و عظمت طاقت و ایمانشان آنچنان سترگ بود که دشمنان و یزیدیان زمانه را انگشت بر دهان و متحیر ساختند.
شهدای هشت سال دفاع مقدس، حق بزرگی بر گردن تک تک ما ایرانیان دارند؛ آنان بی هیچ چشمداشتی رفتند و جان خود را فدا کردند تا هیچ نامحرمی قصد تجاوز به خاک ایران را نداشته باشد و پرچم اسلام برای همیشه در این سرزمین برافراشته باقی بماند.
به همین مناسبت، پای سخنان فاطمه فرشباف نادی، مادر شهید ‘اکبر اسدی’ می نشینم که فرزندش یکی از غواصان عملیات کربلای پنج بوده است.
از خانم فرشباف نادی می خواهم که از فرزندش بگوید و او چنین آغاز سخن می کند: اکبر اولین فرزند پسر پس از شش دختر بود که در دی ماه ۱۳۴۵ مصادف با نیمه شعبان آن سال چشم به جهان گشود.
مادر شهید اکبر اسدی ادامه می دهد: از همان اوایل انقلاب، اکبر به همراه پدرش در مسجد فعالیت می کرد تا اینکه با شروع جنگ تحمیلی تصمیم به پیوستن به رزمندگان جبهه حق علیه باطل گرفت.
وی اضافه می کند: هنگامی که در کلاس هشتم مشغول به تحصیل بود، از طریق مسجد ‘قالیچی لر’ درخواست رفتن به جبهه می کند که اهالی مسجد به دلیل سن کم اکبر و فعالیت پدرش در مسجد درخواست او را رد می کنند تا اینکه به دلیل پافشاری های زیاد اکبر به شرط دریافت رضایت از پدر راضی می شوند.
این مادر شهید می گوید: یک شب پس از اذان مغرب و عشا اکبر با نامه ای در دست وارد خانه شد و به سوی پدرش رفت؛ دیدم که با هم کمی صحبت کردند و در آخر پدر اثر انگشت خود را بر روی کاغذ زد که وقتی جویای ماجرا شدم فهمیدم که تصمیم اکبر برای رفتن جدی است.
از فاطمه فرشباف می پرسم: ‘آیا واقعا راضی به رفتنش بودی؟’ که در پاسخ این چنین جواب می دهد: در آن روزها تمامی خانواده به نوعی در پشت جبهه های جنگ فعالیت داشتیم. من و پدرش در مسجد، خواهرانش در بیمارستانها به عنوان امدادگر و در مساجد به عنوان آموزش دهنده به بانوان در خصوص ارایه کمک های اولیه و تیراندازی فعالیت می کردند، به همین دلیل به راحتی قبول کردم که برود.
وی می گوید: اوایل جنگ بود که عازم جبهه شد؛ اولین بار پس از سه ماه به خانه آمد و بعدها این مدت بازگشت طولانی شد، طوری که یک بار تا ۹ ماه به خانه بازنگشت و در این مدت تمامی مرخصی های خود را به دیگر رزمندگان داده بود.
این مادر شهید ادامه می دهد: اکبر بارها در جبهه زخمی شده بود ولی هیچ کدام از آنها را به ما اطلاع نمی داد تا اینکه روزی از مشهد با ما تماس گرفتند و گفتند اکبرم به دلیل جراحت در آرنج چپش برای مداوا به بیمارستان مشهد انتقال یافته است.
وی اضافه می کند: با شنیدن این خبر من و پدرش خود را به مشهد رساندیم؛ بیمارستان پر از مجروحان جنگی بود؛ آنجا بود که همدلی ملت را بار دیگر دیدم، بیشتر تبریزی هایی که در مشهد زندگی می کردند با شنیدن اینکه یک مجروح تبریزی در بیمارستان بستری است برای دیدنش آمده بودند.
خانم فرشباف نادی می افزاید: اکبر در مشهد مداوا و سپس به بیمارستانی در تبریز منتقل شد. در آن روزها او بی تاب این بود که هر چه سریع تر مداوا شود و به جبهه بازگردد، اما شورای پزشکی اعلام کرده بود که اکبر دیگر نمی تواند سربازی برود، اسلحه بدست بگیرد و حتی به عنوان راننده پایه یک فعالیت کند.
وی ادامه می دهد: اکبر وقتی رای شورای پزشکی را شنیده بود بسیار شکسته بود. من هرگز چهره اکبر را آنقدر ناراحت و پریشان خاطر ندیده بودم، به همین دلیل رو به اکبر کردم و گفتم’ اکبر تو سرباز امام زمان (عج) هستی و سرباز ارتش نیستی. تو هرکجا که باشی و هر فعالیتی که در این راه انجام دهی آقا آن را خواهد پذیرفت پس نگران چه هستی’…
این مادر شهید می گوید: اکبر با شنیدن این سخنان به خود آمد و بلند شد. روحیه ای دوباره گرفت و برای انجام فعالیت در پشت جبهه های جنگ به مسجد رفت.
وی اظهار می کند: در آن روزها بود که از طریق دولت برای خرید کالا کوپن اعلام شد و اکبر از طریق یکی از دوستانش به اداره بازرگانی معرفی و در آن شرکت کار خود را آغاز کرد، بعد از مدتی به وی مسوولیت بخش توزیع کوپن تیرآهن داده شد.
فرشباف ادامه می دهد: ۹ ماه از فعالیت اکبر در اداره بازرگانی می گذشت که با شنیدن فرمایشات امام خمینی (ره) در خصوص اینکه ‘اول جبهه بعد کارهای دیگر’ دست از کار کشید و به اصرار به جبهه بازگشت.
وی اظهار می کند: با وجود اینکه اکبر شنا نمی دانست ولی به گروه غواصان پیوست و همراه دیگر همرزمانش در مدت کوتاه آموزش های لازم را برای غواصی آموخت.
این مادر شهید می گوید: به غواصان گفته شده بود در حین عملیات اگر متوجه شدید که یکی از همرزمانتان گلوله خورده و در حال مرگ است فوری جلوی دهان او را بگیرید تا صدای شهید هنگام شهادت به گوش دشمنان نرسد و عملیات لو نرود.
وی که بغض در گلویش سنگینی می کند، ادامه می دهد: هربار که این موضوع به یادم میاید بیش از هر چیز مرا ناراحت می کند؛ در یکی از عملیات ها دوست صمیمی اکبر شهید ‘محمد شمس’ گلوله می خورد و اکبر مجبور می شود با دستانش جلوی دهان شهید را بگیرد تا دشمنان متوجه حضور آنان نشوند.
فرشباف اظهار می کند: اکبر قبل از شهادتش روزی نزد من آمد و گفت ‘ مادر پلاتین هایی که در دست من وجود دارد بسیار گران قیمت است و اگر من به شهادت رسیدم لطفا رضایت نامه ای مبنی بر در آوردن آن از دستانم را امضا کن تا در سایر مجروحان استفاده شود’ که بعدها با ترمیم استخوان ها، پلاتین ها قبل از شهادتش از بدنش خارج شدند.
وی ادامه می دهد: ‘اکبرم دی ماه سال ۱۳۴۵ به دنیا آمده بود و هفدهم دی ماه سال ۱۳۶۵ آخرین وصیت نامه اش را می نویسد تا اینکه چهار روز پس از آن در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نایل آمد.’
وی اظهار می کند: قبل از اینکه اکبر به شهادت برسد پیکر یکی دیگر از همرزمان او به نام غواص شهید ‘سید احمد موسوی نژاد’ به تبریز آمده بود و مراسم آن شهید بزرگوار برگزار شد. یک روز که با مادر شهید موسوی نژاد از مسجد رضوان به سمت خانه در حال حرکت بودیم، مادر این شهید آرام به من گفت’ بروآماده شو دنبال فرزندت می گردند، به زودی خواهد آمد’…
وی ادامه می دهد: با شنیدن این سخنان بغض کردم، پاهایم از راه رفتن باز ایستاد، فهمیدم اکبرم شهید شده ولی با این وجود به راه رفتن ادامه دادم تا مبادا بر زمین بیفتم و نامحرمی مرا در حال زار ببیند.
فرشباف می گوید: به خانه که آمدم دور از اهل خانه گریستم ولی به دلیل بیماری قلبی همسرم نتوانستم در این باره به کسی حرفی بزنم و تا ۱۸ روز نگذاشتم کسی به همسرم خبر شهادت اکبر را بدهد.
وی اضافه می کند: تا اینکه پس از گذشت ۱۸ روز اهالی مسجد گفتند این ظلم در حق شهید و پدرش است باید آگاه شود و برای فرزندش مراسم عزاداری گرفته شود.
این مادر شهید می گوید: پدرش در مغازه نشسته بود که وارد شدم با تعجب نگاهم کرد و من گفتم از اکبر به تو سلام آوردم و در ادامه با خواندن این شعر خبر شهادت اکبر را به همسرم دادم ‘آتا من سربازم راه دینه قرآنه یولومو گوزلمه آللاهیمه میهمانم – من اولدوم حق فداسی سنده شهید آتاسی’.
وی ادامه می دهد: در آن روز تمامی کسبه محل مغازه های خود را بستند و همه مردم برای عرض تسلیت آمدند؛ رفت و آمدها به قدری زیاد بود که در منزل همسایه برای آقایان و منزل ما برای خانم ها مراسم عزاداری گرفته شد.
فرشباف می گوید: با گذشت دو ماه از مراسم چهلم فرزندم که بر روی مزاری خالی انجام شد، بالاخره پیکر اکبرم به تبریز آمد. پیکری که نتوانستم نگاهش کنم تا مبادا با دیدن جگرگوشه ام از حال بروم و در میان مردان نامحرم بر زمین بیفتم.
وی افزود: از دخترم شنیدم که نصف صورتش بر اثر برخورد ترکش از بین رفته بود و شکاف بزرگی در قلبش ایجاد شده بود و من طاقت دیدن فرزندم را در آن حال نداشتم.
این مادر شهید می گوید: اکبرم بارها قبل از شهادت از من خواسته بود که اگر شهید شد در آغوش من به خاک سپرده شود و من به خاطر عمل به وصیتش به کمک دختر بزرگم پیکر عزیزم را دفن کردم.
وی ادامه می دهد: یادآوری آن لحظات کار آسانی نیست؛ اینکه مادر باشی و جگرگوشه ات را به خاک بسپاری سخت است … آخرین وداع من و اکبر در منزلگه همیشگی او صورت گرفت و من برای آخرین بار فرزندم را به آغوش کشیدم.
گفت و گو : مینا بازگشا اقدم