و به خانه رفت. به همان خانه که رفته بود به نگاشتن کلامی که خدا با پدر بانو گفته بود. به خانه رفت و خاموش خاموش سوخت تا خرمن کلام خدا نسوزد، و از هر سنبل آن یکصد خوشه سنبل بروید و زمین ساکنانش را نبلعد. و شد آنچه شد. بانو بود و یک کوچه […]
و به خانه رفت. به همان خانه که رفته بود به نگاشتن کلامی که خدا با پدر بانو گفته بود. به خانه رفت و خاموش خاموش سوخت تا خرمن کلام خدا نسوزد، و از هر سنبل آن یکصد خوشه سنبل بروید و زمین ساکنانش را نبلعد.
و شد آنچه شد.
بانو بود و یک کوچه بی حرمتی.
بانو بود و چشمان دریدهی حقد و حسد و حقارت. بانو بود و غاری سرد به بزرگی یک شهر.
بانو بود و زوزهی شلّاقی در فضا.
بانو بود و دری که به باغی از باغهای بهشت گشوده می¬گشت.
بانو بود و دری که دستان فرشته بارها و بارها کوبه اش را بوسیده بود.
بانو بود و یورتمهی دستی در آسمان.
بانو بود و یک یوسف و این همه گرگ.
بانو بود و یک ابراهیم و این همه آتش.
و شد آنچه شد!
بانو بود و مسمار و کشاکش در و دیوار.
بانو بود و آتشی افروخته از حسد و خرمنی سوخته.
بانو بود و هجوم کینه و سپری به تیزی یک مسمار.
بانو بود و شلّاقی زوزه کنان و بازویی کبود.
بانو بود و در و دیواری شرمسار و سینهای مجروح.
بانو بود و داسی آخته و گلبرگی ریخته.
بانو بود و زوزهی گرگی و یوسفی غرقهی خون.
بانو بود و همهی سکوت و صریری به خونخواهی.
و شد آنچه شد!
و بانو افتاد. و یوسف را گرگ ها دریدند. و نوح با ساکنان کشتی اش غرق شد. و ابراهیم در آتش سوخت. و عیسی بر دار شد. و یحیی را بر طشت زرین سر بریدند…
و شد آنچه شد…
□
و شد آنچه شد…
و بانو افتاد… و مرد در مسجد بود…
… و مرد آمد … شتابان … دوان دوان… افتان و خیزان… و ذوالفقار در نیام.
… و مرد، مرد روزهای مصاف نبود. فرو شکست بر ویرانه های خود تا مناره ها لال نشوند.
و چون گوشی برای نیوشیدن و دلی برای تپیدن نیافت، بغض فروخورده اش را با چاه¬ها قسمت کرد.
و به خانه رفت. به همان خانه که رفته بود به نگاشتن کلامی که خدا با پدر بانو گفته بود. به خانه رفت و خاموش خاموش سوخت تا خرمن کلام خدا نسوزد، و از هر سنبل آن یکصد خوشه سنبل بروید و زمین ساکنانش را نبلعد.
.
.
بخشی از کتاب «او یک کلمه بود» / نوشته ی مهدی نعلبندی