مادران احسان
مادران احسان

می‌دانید در این کره خاکی امن‌ترین سرپناه چیست؟ یا اصلا چطور می‌شود که در این دنیا تا به معراج رسید؟ بله! آن حریم آغوشِ خداگونه مادران است که همیشه بویِ خدا می‌دهند و هر چه آرامش و راحتی است را به پای آدم می‌ریزد. خبرگزاری فارس_تبریز؛ کتایون حمیدی: چی وصل‌مان می‌کند به این دنیا؟ قُل […]



می‌دانید در این کره خاکی امن‌ترین سرپناه چیست؟ یا اصلا چطور می‌شود که در این دنیا تا به معراج رسید؟ بله! آن حریم آغوشِ خداگونه مادران است که همیشه بویِ خدا می‌دهند و هر چه آرامش و راحتی است را به پای آدم می‌ریزد.

خبرگزاری فارس_تبریز؛ کتایون حمیدی: چی وصل‌مان می‌کند به این دنیا؟ قُل قُل سماور به جوش آمده مامان که داره فریاد می‌زند که من آماده‌ام برای چای ساعت ۴ عصر! چی وصل‌مان می‌کند به زیستن؟ صدای چرخ خیاطی مامان که داره پارچه چادر نماز سوغاتی عمه خانم از مشهد را برای قد و قواره‌‌مان می‌دوزد! چی گره‌امان می‌زند به این زندگی؟ گرفتن یک استکان چای لب‌سوز از دستان بهشتی مادر! وَ خیلی چی‌های دیگر که می‌توان در هر ثانیه از ۲۴ ساعت زندگی‌تان بگردید و پیدایش کنید! اصلا زندگی مگر جز همین چی‌های نیست؟ این چی‌هایی که قطعا یکی از نقش‌های اول آن “مادر” بوده است!

دنیای بدون مادر…

حال فکرش را بکنید اگر یکی از این نقش اول‌های زندگی‌مان نباشد چی؟ یکهو بگذارد و برود و تنهایمان بگذارد! به نظرتان دنیا دیگر حرف برای گفتن خواهد داشت؟ دنیا لال نمی‌شود؟ اصلا بعد از او، دنیا معجزه‌ای برای رونمایی پیدا می‌کند؟ حتی خودِ کهشکشان! تا همیشه با خودمان نمی‌گوییم آخ که جای یک نفر توی این کهکشان به این بزرگی خیلی خالی است؟

اما همیشه که نباید بدبین بود؛ یهو دیدی وسط همه این نبودها یکهو یک چیزی یا یکی پیدایش می‌شود که قصدش فقط دل‌گرم کردن آدم به زندگی است، نمی‌دانم اسم‌اش را چی باید گذاشت ولی شما تا آخر این گزارش این افراد را با نام معجزه‌های زندگی خواهید شناخت.

 

خانه سحرآمیز زیر آسمان شهر تبریز…

پس بزن برویم حال خودمان را بهتر کنیم و هر چه غم و اندوه ته دل‌مان داریم را بگذاریم روی طاقچه خانه‌مان و غرق شویم در وادی کلمات از قصه یک خانه سحرآمیز وسط شهر تبریز.

یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، یک خانه بزرگ میان یک حیاط رنگی رنگی کارتونی هست که آدم‌های این خانه دو دسته‌اند؛ دسته اول عین تکیه‌گاه‌اند، یعنی مثل یک ستون که سقف خانه همه وزن‌اش را انداخته روی شانه‌های آنها! اینها همه کار می‌کنند تا زندگی در تک تک مویرگ‌های جنگجوهای کوچک  این خانه یعنی دسته دوم جریان داشته باشد؛ آنها بی‌وقفه تلاش می‌کنند و روی چه تمایلات و آرزوهایی چشم بسته‌اند و زمان‌شان را که ارزشمندترین دارایی یک انسان است را سخاوتمندانه در تک تک سلول‌های اعضای این خانه تزریق می‌کنند و دسته دوم اعضای این خانه هم از همان اولِ اول، جنگجو متولد شده‌اند و حریف طلبیده‌اند برای زیستن.

در کوچه پس کوچه‌های دی ماه راهی این خانه شدم؛ واقعیت‌اش را بخواهید بیشتر دلتنگ جنگجوهای کوچک این خانه بودم، از شوق اشتیاق به آغوش کشیدن آنها، روز مادر را بهانه کردم و مسافر چند ساعته خانه‌شان شدم.

بابا حاج آقایِه…

اینجا شیرخوارگاه نوراحسان تبریز است و قبل از اینکه وارد قصه اصلی بشوم باید با مدیریت مجموعه هماهنگ شوم؛ حاج آقا درمبار، یک روحانی دهه شصتی است که مدتی است مدیریت شیرخوارگاه به او سپرده شده است، تا آن موقع حاج آقا را از نزدیک ندیده بودم و راست‌اش را بخواهید کمی دل نگران بودم که شاید اجازه ندهد و کلی سنگ جلوی راهم بریزد و اِل و بِل کند اما خب واقعیت یک چیز دیگر بود و همین که خودم را معرفی کردم حاج آقا با خوش‌رویی گفت که والا من کِیف می‌کنم وقتی می‌بینم یکی خودش احساس مسوولیت کرده و سراغ این بچه‌ها را می‌گیرد.

خلاصه حاج آقا درمبار با ساختمان اصلی هماهنگ کرد و بهشان گفت یاالله بگویید که میهمان داریم! تا هماهنگی انجام گیرد و به آن ساختمان برویم حاج آقا درمبار کمی از وضعیت کنونی شیرخوارگاه برایم گفت، از سفر یک ماه پیش به مشهد بچه‌ها، از حس و حال‌شان وقتی حرم را دیدند، از اینکه خیّرین شهر تبریز عجیب آدم حسابی هستند و از مشکلات ریز و درشت شیرخوارگاه! حاج آقا حتی خبر از احداث یک نانوایی بغل گوش شیرخوارگاه هم داد که قرار است تمام سود آن به خود بچه‌ها برگردد، از کلاس‌های رنگ وارنگی که در این خانه برگزار می‌شود، از جشن‌ها، سفرها و گردش‌ها هم گفت.

داشتیم به سمت ساختمان اصلی حرکت می‌کردیم که از حاج آقا درمبار پرسیدم بچه‌ها شما را چی صدا می‌زنند؟ همین که سووالم را شنید خندید: «بابا حاج آقایِه صدایم می‌کنند»!

آرزوی بابا حاج آقایِه…

گفتم حالا این بابا حاج آقایِه آرزویی هم برای شیرخوارگاه دارد؟ حاج آقا چند ثانیه‌ای مکث کرد، از چهره‌اش معلوم بود که یک آرزوی خوبی دارد: « وقتی اینجا آمدم چند طرح داشتم، الحمدالله یکی یکی سرجای خود می‌نشینند اما یک آرزو دارم که هنوز محقق نشده است، آن هم احداث یک ساختمان کنار همین ساختمان نوراحسان است، می‌خواهم آنجا هم بچه‌های ۶ تا ۱۲ سال را نگهداری کنیم! آخر می‌دانید چرا؟ چون بیشتر این بچه‌ها خواهر و برادر دارند و از آنجایی که مرکز ما یک مرکز نگهداری تا ۶ سال است از این‌رو وقتی ۶ ساله می‌شوند باید به یک مرکز دیگر بروند و این یعنی داغ برای آنها! بالاجبار باید خواهر از خواهر، خواهر از برادر، برادر از برادر جدا شوند؛ این هم یک بعد روانی برای آنها دربرخواهد داشت زیرا خود ما بارها با این چالش روبرو بودیم که بچه را هیچ جوره نمی‌توانستیم آرام کنیم و در آخر دست به دامان برادر یا خواهرش شدیم و از آن مرکز به اینجا آوردیم تا ساعاتی کنار خواهر و برادرش باشد».

 

مامان مارال…

از حاج آقا درمبار خواستم تا با مُسن‌ترین و البته پرسابقه‌ترین مربی شیرخوارگاه گفتگویی داشته باشم؛ اسم‌اش مارال نجفی است، خودش ۳ فرزند دارد و حتی دخترش هم پا به پای او در شیرخوارگاه کار می‌کند!

همسر خانم نجفی به رحمت خدا رفته و او به همراه دخترش سال‌هاست که در این شیرخوارگاه و در بخش نگهداری نوزادان به عنوان مربی فعالیت می‌کنند!

وقتی به اتاق آنها رفتم، خانم نجفی داشت با هاله کوچولو تو بغل‌اش بازی می‌کرد؛ این صحنه گرم و ژرف و امیدبخش بود! خانم نجفی ساده، آرام و صمیمی بود، از چشم‌های ذوق‌زده‌ هاله و از آواهایی که درمی‌آورد مشخص بود که حسابی کبک‌اش خروس می‌خواند و حالش با خانم نجفی عجیب خوب است.

سلام خانم نجفی! ببخشید که پریدم وسط این نگاه‌های عاشقانه‌تان به هم؛ به نرمی لبخندی زد: این چه حرفیه! این کار همیشگی ماست، خیلی خوش‌آمدی.

بدون فوت وقت رفتم سر اصل مطلب و از همه این سال‌هایی که “مامان مارال” خطاب شده است پرسیدم و او هم به تک به تک‌اش جواب داد:« این یک لطف خداست که اینجا هستم؛ حرفم شعار نیست بلکه از وقتی اینجا آمده‌ام خیلی حال دلم خوب است! دنیا سفیدِ سفید است برایم! گره باز نشده‌ای در زندگی‌ام ندارم و اصلا نمی‌دانم چه شد که اینجا آمدم و آخر به این نتیجه می‌رسم که چیزی جز لطف و عنایت خدا نبود».

من یک زنِ خوش‌اقبالم…

تُنِ صدای خانم نجفی یک مُشت بغض داشت؛ انگار که می‌خواست همه این احساسات‌اش را بهم نشان دهد و فریاد بزند که مادر بودن خیلی قشنگ است حالا به هر شکلی! به همین خاطر به پهنای جان اشک می‌ریخت و حرف می‌زد: «یکی از فرزندانم مریض بود، بیماری لاعلاج! باور می‌کنید از وقتی اینجا آمده‌ام خبری از درد و رنج و بیماری فرزندم نیست! این لطف و عنایت پروردگار نیست پس چیست، من یک زن خوش‌اقبالم».

«من اینجا صدها بچه تا الآن داشتم، یکبار یکی از این نوزادها آنقدر بی‌تابی و گریه کرد که همه نگرانش شدیم، هی می‌گفتم آخه چه اتفاقی افتاده است که این بچه اینقدر بی‌تاب است! هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد جز بغل کردن‌اش! در آغوشم کشیدم‌اش! لالایی دم گوشش‌اش خواندم! ذکر گفتم؛ با خدا حرف زدم که یک آن بچه آرام شد و ساکت به چشم‌هایم نگاه کرد».

امیدی که زنده شد…

گفتم مامان مارال، خاطره بدی هم از اینجا داشتی؟ چشم‌هایش را بست:« یکبار نوزادی را جوری به شیرخوارگاه آوردند که تقریبا مرده بود، انگار یخ زده بود، از بس روی برف مانده بود بچه‌ام! نفس نمی‌کشید، با آمبولانس به بیمارستان منتقل‌اش کردیم، پرستار آمبولانس بهم گفت خانم این نوزاد مرده و این همه تلاش بی‌فایده است؛ با صدای بلندی گفتم نه! این بچه زنده است؛ کل مسیر دست و پاهای بچه را گرم کرده و ماساژ دادم که یکهو یک جیغ بلندی کشید! من فقط داشتم اشک می‌ریختم؛ اشک شوق، اشک امیدی که زنده شده بود، اسم آن بچه شد امید و الآن هم در یک خانواده بسیار خوب دارد زندگی می‌کند».

 

مامان لاله، مامانی که در اصل مجرد است…

لاله رستم‌پور، دختر خانم نجفی یا همون مامان مارال است، او هم مثل مادرش سال‌هاست در شیرخوارگاه به عنوان مربی کار می‌کند و اسم‌اش شده است مامان لاله!

لاله کارشناسی ارشد روانشناسی دارد و ازدواج نکرده است، اما به قول خودش مامان چند تا نوزاد است!

گفتم لاله مامان بود دیگه، تو که می‌توانستی یک مطب بزنی و به کلی آدم مشاوره بدی یا هزار تا کار دیگر! با اشتیاقی آمیخته با لبخند، نفسی آسوده کشید، انگار که مدت‌هاست از اضطرابی سالخورده نجات یافته است:« مامان جای خودش، من جای خودم! وقتی حال دل مادرم را دیدم، غبطه خوردم،  با خودم گفتم شاید برای من هم خوب باشد! شاید دل من را هم از رسوب‌های دنیا تمیز کند؛ واقعیت هم این شد! حالِ دلم را با میلیاردها میلیارد پول عوض نمی‌کنم، آرامشی که دارم، نگاه ویژه‌ خدا را که دارم همگی از این بچه‌هاست».

پرسیدم ولی برای یک دختر مجرد سخت است که مادرانه رفتار کند! چشم‌هایش را دوخت به چشم‌های نیاز که در بغل‌اش بود:« همان‌طور که خودت هم گفتی من می‌توانستم از این مدرک تحصیلی‌ام هزاران کار دیگر در بیرون انجام بدهم، اما اگر اینجا هستم حتما که خدا خواسته است و این خواست خداوند هم قطعا یک رسالت و مسوولیتی برای من دارد که باید انجام دهم؛ من خوشحالم که ساعت‌ها از کالبد دخترانگی خارج شده و عاشقانه و مادرانه این بچه‌ها را بغلم می‌کنم».

وقتِ شیر بچه‌ها بود و مامان لاله دل تو دلش نبود تا هرچه سریع‌تر شیشه شیرهای بچه‌ها را آماده کند و مجبورا با او خداحافظی کردم.

 

مامان فهمیه، جوان‌ترین مامان شیرخوارگاه نور احسان…

تا آنجایی که دیدم، همه مربی‌ها یا به اصطلاح مامان‌های نور احسان جوان بودند و همگی یکی دو سال از هم فاصله سنی داشتند و اختلاف سنی فاحشی با هم نداشتند از این‌رو زیاد هم به این موضوع گیر ندادم که حتما با جوان‌ترین مامان حرف بزنم، اما خانم فهمیه جواهری جزو مربیان پرسابقه با سن کم این شیرخوارگاه است.

مامان فهمیه ۳۷ ساله و کارشناسی ارشد روانشناسی است؛ او یک پسر ۱۰ ساله به اسم آیهان هم دارد! خانم جواهری ۵ سالی است که در این شیرخوارگاه کار می‌کند و به “مادر فهمیه” معروف شده است!

همان‌طور که برایم تعریف می‌کرد، ابتدا به عنوان طرح کارآموزی به اینجا آمده بود ولی دیگر ماندنی شد، می‌گفت از بچگی عاشق شیرخوارگاه بود و دوست داشت در این مکان بهشتی کار کند!

خانم جواهری مامان بچه‌های ۲ سال به بالای شیرخوارگاه است از این‌رو کمی شرایطش با مامان‌های دیگر متفاوت است، حالا چرا، از زبان خودش بشنویم: «آیهان پسرم من را مادر صدا می‌کند به خاطر همین خواهر و برادرهایش در شیرخوارگاه هم من را “مادر” صدا می‌زنند؛ شاید در این ۵ سال مادر بیش از ۳۰۰ بچه بودم که هرکدام راهی سرنوشت خودشان شده‌اند و دعای من همیشه پشت سر آنهاست».

«وقتی بچه‌هایم به فرزندخواندگی می‌روند دچار دوگانه داریم؛ خوشحال از اینکه دست یک خانواده سپرده شده‌اند و آنها هم طعم یک زندگی با خانواده را می‌چشند».

گفتم خانم جواهری، رده سنی بچه‌های شما کودکانی هستند که عقل‌شان می‌رسد به یکسری چیزها! از شما سووال‌های عجیب و غریب می‌پرسند؟ هاج و واج ماند، انگار با این سووال نمکی روی تکه‌های شکسته و زخمی و التیام نیافته وجودش ریختند: «بدترین روز ما مادرهای شیرخوارگاه دقیقا آن روزی است که بچه‌ها از ما سووال‌های عجیب و غریب بپرسند! مثلا بابای من کجاست؟ مامان واقعی کیه؟ این موقع چاره‌ای نداریم جز بغل کردن‌شان! مثلا می‌گوییم مامان‌ات منم یا مامان تو رفته مسافرت به آسمان‌ها».

خانم جواهری از کاردستی‌هایی که بچه‌هایش برای مربیان به مناسبت روز مادر درست کردند و این روز را به مامان‌های خانه احسان تبریک گفتند هم برایم گفت: «مادر، مادر است و ربطی به ارتباط خونی و غیرخونی ندارد؛ اصلا خود واژه مادر چندین هزار شاخصه دارد که همگی یکجا جمع شده و “مادر” را تشکیل دادند من هم مادر هستم هم مادر آیهان و هم مادر این کوچولوها».

گفتم شیرین‌ترین خاطره‌ای هم از اینجا دارید؟ به فکر فرو رفت:« بچه‌ها تک به تک‌شان شیرین هستند، جنس مادری در اینجا فرق دارد، اینجا لباس مادرانه می‌پوشیم تا پناه شویم و عزیزشان کنیم».

«البته اخیرا بچه‌ها را بردیم مشهد مقدس! وقتی برگشتیم آن سفر خیلی روی بچه‌ها اثر گذاشته بود؛ جوری که دختر و پسر چادر نماز سر می‌کردند و بعضی‌هایشان هم می‌گفتند شما مراقب بچه‌ها باشید تا من یکسر به حرم بزنم و بیایم، یا من بروم تو حرم نماز بخوانم و بیایم؛ اصلا یک اوضاعی بود بیا و ببین، یک اداهایی می‌دادند، خنده‌دار»!

شب‌های شیرخوارگاه و دلتنگی‌های مادرانه …

مادر فهمیه به اینجای حرف‌هایش که رسید، بغض بیات شده‌اش را که در کل مصاحبه می‌خواست هی فرو بخورد را با اشک بیرون ریخت: «اینجا وقتی شب می‌شود همه مادرها بچه‌هایشان را می‌بوسند و بچه‌ها هم باید بروند توی تخت خودشان بخوابند و مادرها حق ندارند پیش بچه‌ها بخوابند ولی در سفر مشهد هر مربی وظیفه نگهداری و مراقبت از یک بچه را بر عهده داشت و صبح تا شب با هم بودند و شب‌ها هم بچه‌ها بغل مربی‌شان می‌خوابیدند و این به قدری روی بچه‌ها اثر گذاشته بود که تا مدت‌ها هر کسی را که می‌دیدند با شور و شوق خاصی این موضوع را تعریف می‌کردند که فلانی می‌دانید من شب را بغل مامان خوابیدم! این موضع آنقدر روی خود من اثر گذاشته بود، قربان دل‌شان بشوم، مادر می‌خواهند که صبح تا شب پیش‌شان باشد دیگر».

نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم، خُب تلخ‌ترین خاطره‌تان چیست؟ خانم جواهری دوباره مکثی کرد: «همین جدایی‌شان! ما با اینها زندگی می‌کنیم، ما با تک به تک‌شان نفس کشیدیم! ما اولین تاتی تاتی کردن‌شان را دیدیم، ما اولین بار که کلمه‌ای به زبان آوردند را دیدیم! ما خنده‌هایشان، حرف زدن‌هایشان، بپر بپر کردن‌شان را دیدیم و وقتی از ما جدا می‌شوند، آدم حس غربت می‌کنی».

 

روزتان مبارک مادرهای معجزه…

دیگر زمان خداحافظی رسیده است و نباید بیشتر از این وقت مامان‌ها را بگیرم؛ آخر بچه‌ها داشتند هر چه شیطنت در چنته دارند را رو می‌کردند و زیاد باب میل‌شان نبود که مامان‌شان را از آنها گرفتم!

هنوز که هنوز است صدای جانم گفتن‌های مامان‌ها تو گوشم می‌پیچد! هنوز هم جلوی چشم‌ام است که چطور شیطنت‌های آنها را به جان می‌‌خریدند؛ چطور دعوای سر اسباب‌بازی سارا و امیرمهدی به صلح و آشتی تبدیل می‌کردند، چطور بچه‌ها همدیگر را آبجی و داداش صدا می‌زنند و چطور خداوند می‌تواند معجزه‌های خود را به زندگی جنگجوهای کوچک بیاورد تا همه خدا را هزاران بار لابلای لبخندهای آنها ببینیم.

 

پایان پیام/۶۰۰۲۷