روایت ابوالفضل ایرانی از اولین حضورش در حرم حضرت «عباس»
روایت ابوالفضل ایرانی از اولین حضورش در حرم حضرت «عباس»

[ad_1] در روزیی که مزین به نام مقدس حضرت ابوالفضل شده است به سراغ جانبازی می‌رویم که الفبای ایثار را به نمایش گذاشته و برای دفاع از کیان اسلام دو دست خود را تا قیامت به ودیعه گذاشت. خبرگزاری فارس_ کتایون حمیدی: از من ننویس، بنویس از دل بی‌تاب علمدار حسین؛ آخر فصل عزا آمده، […]

[ad_1]


در روزیی که مزین به نام مقدس حضرت ابوالفضل شده است به سراغ جانبازی می‌رویم که الفبای ایثار را به نمایش گذاشته و برای دفاع از کیان اسلام دو دست خود را تا قیامت به ودیعه گذاشت.

خبرگزاری فارس_ کتایون حمیدی: از من ننویس، بنویس از دل بی‌تاب علمدار حسین؛ آخر فصل عزا آمده، محرم حسینی رسیده است، همان محرمی که حسین برای ابوالفضلش گریست. اینها را ابوالفضل ایرانی گزارشمان می‌گوید.

مگر می‌شود روز، روزِ تاسوعا شود و سراغی از ابوالفضل‌های زمانه نگیریم؟ به همین خاطر آدرس خانه ابوالفضل ایرانی را که در تماس شب قبل برای هماهنگی مصاحبه داده بود را پیش می‌گیرم. نم نم باران تابستانی و بوی خاک باران زده در هوایی ۳۸ درجه تبریز عجیب جلوه‌گری می‌‍کند.

خبری از خانه چند صد متری بالاشهر نیست بلکه از کوچه پس کوچه‌های یکی از خیابان‌های قدیمی تبریز رد شده و به خانه این جانباز عزیز در طبقه دوم رسیدم.

آقای ایرانی با یک لبخند روی لب تا جلوی درب می‌آید و در همان بدو ورود، ابروهای خود را به هم گره زده و می‌گوید: آخر کجای قصه زندگی من شبیه علمدار کربلاست؟ اصلا مگر می‌شود این دو را کنار هم گذاشت؟

تا جایی بنشینم، نیم نگاهی به دور اطراف خانه می‌اندازم؛ همسر، داماد و نوه آقای ایرانی هم حضور دارند که از همان ثانیه‌های اول میزبانی گرم خودشان را نشان می‌دهند.

دفتر یادداشت و رکوردر خود را در آورده روی میز می‌گذارم، آقای ایرانی می‌گوید: حرف زدن همیشه هست ولی ابتدا گلویی تازه کنید.

از آقای ایرانی می‌خواهم تا همین که شربت خنک و خوشمزه همسرش را می‌خورد از هر جایی که دوست دارد، صحبت‌های خود را شروع کند.

او می‌گوید: در سال ۱۳۴۵ در روستای “استیار” از توابع شهر تبریز به دنیا آمدم و همان جا هم بزرگ شده‌ام؛ نام اصلی من ابوالفضل است و همه هم من را با این اسم می‌شناسند ولی چون برادر بزرگ‌تر از من فوت شده بود، شناسنامه او را به من دادند که این کارها در زمان‌های قدیم خیلی رواج داشت.

او ادامه می‌دهد: سن کمی داشتم که من را با همسرم نامزد کردند؛ البته نه مثل نامزدی‌های الان، بلکه یک شیرینی پخش کردند و در روستا اعلام شد که دختر فلانی را شیرینی خورده ابوالفضل کردیم.

 

روزهای حساس دفاع مقدس شروع شده بود و آقای ایرانی هم با اینکه هنوز ۱۷ سال داشت ولی از طریق شناسنامه برادر دو سال از خود بزرگترش توانست تا در سال ۱۳۶۴ بنابه احساس وظیفه، دفترچه آماده به خدمت را به صورت داوطلبانه پر کرده و به جبهه اعزام شود.

او می‌گوید: بعد از تقسیمات سربازی برای آموزش به اصفهان افتادم و سپس به لشکر ۱۶ زرهی قزوین منتقل شدم به طوریکه در زمان انتقال ما را به اندیمشک بردند و وقتی پرسیدیم که اینجا که قزوین نیست به ما گفتند که لشکر زرهی ۱۶ قزوین در منطقه است و شما در این لشکر خواهید بود.

آقای ایرانی ادامه می‌دهد: بنده چند ماهی در منطقه و خط مقدم بودم که در ۲۲ اردیبهشت‌ماه در منطقه عین‌الخوش و در اثر درگیری و نفوذ دشمن تا خط مقدم جبهه جانباز شدم به طوریکه از زانو به بالا سوخته بودم.

او یادآور می‌شود: من دو دست خود را از دست داده بودم ولی از شدت آسیب زیادی که داشتم متوجه نبودم که چه اتفاقی برای من افتاده است.

همان طور که خودش تعریف می‌کند، آمبولانس برای انتقال مجروحین تا خط آمده بود من تا آنجا حالم خوب بود ولی دیگر نای سوار شدن به آمبولانس را نداشتم و گویا همان جا بیهوش شده‌ام؛ در دزفول مورد عمل جراحی قرار گرفتم و سپس به بیمارستان قائم مشهد انتقال دادند و آنجا بود که با اصرار رئیس بخش بیمارستان با دایی‌ام در تبریز تماس گرفتند و ماجرا را تعریف کردند و از او خواستم تا به کسی نگوید و برای انتقالم به تبریز بیاید.

چند ماهی از مجروحیت‌اش گذشته بود، آقای ایرانی دو دست خود را از مچ از دست داده بود و این شرایط جدید منجر شده بود تا به نامزد خود اجازه دیدار ندهد چراکه در دل هراسی داشت که شاید همسر جوان اش او را با این شرایط جدید قبول نکند.

او می‌گوید: نمی‌خواستم همسرم آن شرایط من را ببیند و احساسی تصمیم بگیرد و یا اگر قبولم کرد، یک عمر آن تصویر در ذهن‌اش حک شود به خاطر همین بارها خانواده به خانه همسرم رفتند و نظر پدر و خودش را پرسیده بودند که هر دو راضی به رسمیت یافتن این رابطه بودند به همین خاطر خیلی زود ازدواج ما رسمیت یافت.

 

به اینجای حرف‌هایش که می‌رسد نگاهی از روی عشق به همسرش انداخته و می‌گوید: الان ۳۵ سال است که روحمان یکی و جسممان دوتاست، همان قدر که من جانباز هستم همسرم نیز کارش جانبازی است زیرا رسیدن به یک جانباز بدقلقی مثل من کار هر کسی نیست ولی همسر من در طی این سال‌ها حتی یک بار هم به من گله نکرده است. او دست‌های من است، اصلا همسرم قلب من فقط بیرون از جسمم است.

آقای ایرانی همدم خود را مصداق سلیقه و صبر می‌نامد و در این خصوص می‌گوید: برای هر کسی یک نفر بسیار با ارزش است و شاید کسی پدر و مادر، فرزند و غیره را با ارزش‌ترین فرد زندگی‌اش بگوید ولی از نظر من همسرم همه چیز من است و اگر او نباشد من هیچ‌ام و نمی‌توانم ارزش و جایگاه او را در کلام وصف کنم.

آقای ایرانی و همسرش شروع زندگی خود را با سفر به مشهد مقدس آغاز می‌کنند، آقای ایرانی در این خصوص می‌گوید: ما را به اتفاق سایر جانبازان و خانواده‌هایشان به حرم رضوی بردند، تا آن موقع من هیچ تجربه‌ای از حرم نداشتم و به حرم امام رضا(ع) نرفته بودم با اینکه چند روزی در این شهر بستری شده بودم. اصلا نمی‌دانستم که چه باید بکنم.

او ادامه می‌دهد: شنیده بودم هر چه از امام رضا(ع) بخواهیم خدا متعال به حرمت این بزرگوار به عاشقانش خواهد داد، من هم جوان بودم و تازه زندگی مشترک خود را آغاز کرده بودم به همین خاطر در عین سادگی و جوانی، خانه نقلی از او خواستم که تا یک سال بعد از شروع زندگی مشترکمان، خدا نصیبمان کرد.

حال عشق امام هشتم چنان در دل آقای ایرانی رخنه کرده است که همه ۲۸ صفرها، او را تا آن شهر می‌کشاند.

از آقا ابوالفضل در مورد رابطه دلی اش با علمدار کربلا هم می‌پرسم، او می‌گوید: قبل از اینکه احساس خودم را نسبت به این اسطوره ایثار بگویم،از مادرم و لحظه جانبازی‌ام بگویم که مادرم بعد از جانبازی دیگر من را ابوالفضل صدا نزد زیرا معتقد بود که هر چند من هم دست‌های خود را از دست دادم ولی هیچ کسی لایق نیست که آقام ابوالفضل باشد.

او از حال غریب خود وقتی برای اولین بار به کربلا سفر کرده بود برایم می‌گوید: یک نامه پر و پیمانی از همه خواسته‌های خود از حضرت ابوالفضل نوشته بودم که همه را تک به تک از او خواهم خواست، حتی با پررویی هر چه تمام خودم را آماده کرده بودم تا به ایشان بگویم که من هم مثل شما جانباز شده‌ام.

به اینجای حرف‌هایش که می‌رسد، مکثی کرد، بغض‌اش ترکید و اشک‌های سرازیر شده به پهنای صورتش،با همان دست از مچ قطع شده‌اش،سیل اشک را پاک می‌کند.

با همان صدای لرزان می‌گوید: وقتی به حرم آقا رسیدم از شرم هیچ چیزی نتوانستم بگویم، اصلا زبانم قفل شده بود، یک آن خود را در مقابل مردی بزرگ دیدم که من در مقابل‌اش هیچ بودم. از خجالت و شرم نامه پر و پیمانم را در جیب گذاشتم و فقط سلام کردم. الآن هم خجالت می‌کشم و هیچ وقت هیچی از ایشان نخواسته‌ام.

 

آقای ابوالفضل ایرانی می‌گوید: الان ۳۵ سالی است که بدون دست در حال زندگی هستم ولی شاید باور نکنید و حتی یک بار هم احساس پشیمانی نکرده‌ام، زیرا این انتخاب و سرنوشت و قسمت من بود. درست است که کارهایم مشکل شده است، باز کردن یک دگمه ساده پیراهن، بستن کمربند یا …ولی اینها چه ربطی به دیگران دارد که من مدام گلایه کنم و غر بزنم؟

از او می پرسم آیا پشیمان نیستید که به جبهه رفته و دست‌های خود را داده‌اید، می‌گوید: چرا این سوال را می‌پرسید؟ مگر من با بنده خدا معامله کرده‌ام که گلایه داشته باشم؟ من معامله با کسی داشتم که فقط خودش می‌داند و من.

به گفته خودش هیچ کدام از رفقا و همسران رفقایش از اینکه به جبهه رفته و جانباز شده‌اند پشیمان نبوده و نیستند که هیچ! بلکه آن را آزمون الهی برای خود می‌دانند.

ساعت رکوردر روی ۲ ساعت ضبط است ولی من می‌دانم که آقای ایرانی هنوز هم حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. او می‌گوید: از نظر من بهترین نقطه جهان بین الحرمین است زیرا هر طرف که سر برگردانی، حرم است و حریم.

بر ماست که قدر این انسان‌های بزرگ را که در راه دفاع از ما شکستند و دم نزدند و حتی کمترین صدایی از آن‌ها بلند نشد، را بدانیم و ارزش کار آنان را به نسل جوان و فرزندان خود، منتقل کنیم و رسالت والای شان را ارج نهیم.

انتهای پیام/۶۰۰۲۷/ی


[ad_2]