زیارتی که به دل لیلا نشست
زیارتی که به دل لیلا نشست

[ad_1] دختر جوان به محض اینکه خادم حرم را دید دستم را ول کرد همچون تیری که از کمان رها شده باشد و با تمام انرژی که در پاهایش بود به سمت خادم دوید تا خودش را به آن ویلچر برساند…. خبرگزاری فارس– معصومه درخشان – ساعت ۱۰شب بود تازه از زیارت برگشته بودم در […]

[ad_1]


دختر جوان به محض اینکه خادم حرم را دید دستم را ول کرد همچون تیری که از کمان رها شده باشد و با تمام انرژی که در پاهایش بود به سمت خادم دوید تا خودش را به آن ویلچر برساند….

خبرگزاری فارس معصومه درخشان – ساعت ۱۰شب بود تازه از زیارت برگشته بودم در لابی هتل صدای جرو بحث مادر و دختری توجهم را به خود جلب کرد، مادر مدام می گفت” دخترجان مگر می‌شود به مشهد بیایی ولی به زیارت امام رضا علیه السلام نروی” و دختر بدون هیچ حرفی فقط گریه می کرد.

مادر سرش را چرخاند و نگاهی به من کرد و گفت” دخترم شما بیا و دختر مرا راضی کن تا به زیارت برود”

کنارشان رفتم تا ببینم موضوع چیست، مادر گفت ” سه روز است در مشهد هستیم ولی دخترم تمایلی برای رفتن به حرم و زیارت ندارد، قبلا دو باربه پابوس امام غریب آمده ایم ولی الان نمی رود”.

اسمش لیلا بود تا خواستم با او حرف بزنم متوجه شدم ناشنواست و نمی‌تواند حرف بزند، من نیز زبان اشاره بلد نبودم.

البته مادرش نیز با زبان اشاره حرف نمی‌زد بعد از اینکه حرف‌هایش تمام می شد از او جواب بله یا خیر می‌پرسید و لیلا با تکان دادن سر جواب می‌داد.
نمی‌دانم آن وسط چه اتفاقی افتاد که لیلا به مادرش فهماند دوست دارد با من به حرم برود، یعنی من و لیلا با هم به حرم برویم بدون حضور مادر.

مادر لیلا خواهش کرد تا دخترش را به حرم ببرم تا او نیز زیارت کند، در برابر خواهش‌های مادر چاره‌ای جز تسلیم نداشتم و قبول کردم.

گفتم حاضرشو برویم فقط به شرط اینکه تحت هیچ شرایطی دست مرا رها نکنی و او قبول کرد. دست در دست هم به راه افتادیم، احساس می‌کردم ریسک بزرگی کرده‌ام او را بدون مادرش به حرم می‌برم، اگر یک وقت دستم را رها کند چه می‌شود.

در افکار خودم غرق بودم  که به باب الرضا رسیده وارد رواق امام خمینی(ره) شدیم، ساعت ۱۰ و نیم شب بود و ورودی رواق امام خمینی(ره)  تا حدودی  خلوت شده بود، یکی از خادم‌ها با ویلچر خالی قدم می‌زد لیلا به محص اینکه او را دید به یکباره دستم را رها کرد، همچون تیری که از کمان رها شده باشد و  با تمام توان و انرژی که در پاهایش بود به سمت خادم دوید تا خودش را به آن ویلچر برساند، او با تمام توان می‌دوید و من هم پشت سرش می‌دویدم، به پیش خادم رسید،  من با تمام توانی که در صدایم بود داد زده و او را صدا می‌کردم.

می‌دانستم لیلا صدایم را نمی‌شنود ولی می‌خواستم آن خادم صدایم را شنیده و منتظر باشد تا من نیز برسم، به هر مصیبتی بود خودم را پیش آنها  رساندم، آن خادم رو به لیلا کرد و گفت” دخترم شما جوانی اجازه بده زائران مسن و سالخورده را با این ویلچر به حرم ببرم” لیلا همچنان روی ویلچر نشسته بود و من نفس نفس زنان به آن خادم گفتم ” لطفا او را تا نزدیک حرم مطهر ببرید او ناشنواست و به اصرار مادرش برای زیارت آمده است” آن خادم مهربان هم با خوشرویی قبول کرد تا او را به داخل ببرد.

دلم برای لیلا می‌سوخت و ناراحت بودم، بازهم به لیلا اشاره کردم که دستم را بگیرد و رها نکند مبادا در شلوغی حرم همدیگر را گم کنیم.دلم آشوب بود و هر لحظه می ترسیدم او را گم کنم و چقدر سخت بود پیدا کردن لیلا.

او که در ابتدا هیچ علاقه‌ای به آمدن نداشت حالا اصرار می کرد باید دستش به ضریح مطهر امام رضا علیه السلام برسد و من علاقه نداشتم با هل دادن دیگران جلو برویم و دستمان به ضریح برسد.

لیلا چون نمی‌توانست حرف بزند به سر و صورت خود چنگ می‌زد تا من قبول کنم، بالاخره قبول کردم و جلوتر رفتیم و او مشغول زیارت بود هر چند هنوز دستش به ضریح نرسیده بود ولی به همین نزدیکی هم راضی بود. 

لحظات سختی بود و من خدا خدا می‌کردم او به همین زیارت مختصر رضایت بدهد و برگردیم. هر چند دست لیلا را محکم گرفته بودم ولی فشار جمعیت باعث شد دوباره دستم را رها کند و چند متر آن طرف‌تر برود.

داشتم سکته می‌کردم خدایا چگونه لیلا را در ازدحام جمعیت پیدا کنم، به چند نفر از خانم‌های خادم که کنار ضریح مطهر بودند مشخصاتش را گفتم و آنها دلداری‌ام می‌دادند که نگران نباشم.

نیم ساعت مثل درمانده‌ها و گیج شده‌ها به همه جا نگاه می کردم ولی لیلا را نمی‌دیدم در کمال ناامیدی  یکی از خادم‌ها آمد و گفت” یک دختر تنها آن پشت ایستاده و گریه می‌کند و با کسی حرف نمی‌زند و کمی هراسان به نظر می‌رسد بیا ببین این همان دختری است که دنبالش می گردی”

خوشحال شدم و دنبال آن خادم رفتم خوشبختانه لیلا خودش بود دستهایش را گرفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم لیلا جان زیارتت قبول باشد.حالا هر دوی ما از شوق یافتن همدیگر گریه می‌کردیم.

تصمیم گرفتیم برگردیم در رواق امام خمینی( ره) قدم می‌زدیم، احساس کردم لیلا دوباره دلش می‌خواهد با ویلچر برود، از دور دیدم یکی از خادم‌ها پیرمردی را پیاده کرد.

با حرکات دست و با ایما و اشاره گفتم لیلا دوست داری با هم پیش آن خادم برویم و دوباره سوار ویلچر شوی؟ لیلا با تکان دادن سر و لبخند روی صورتش نشان داد که موافق است.

به پیش آن خادم میانسال رسیده و گفتم ” دوستم ناشنواست و دلش می‌خواهد با ویلچر شما تا در خروجی برود شما زحمتش را می‌کشید؟

خادم بزرگوار و مهربان قبول کرد و تا در خروجی باب الجواد آورد. وقتی می‌خواستیم خداحافظی کنیم گفت دخترم این تسبیح را از من یادگاری داشته باش.
لیلا خوشحال شد و یک جورهایی  به او گفت که دو تا تسبیح دیگر نیز بدهد یکی برای من و دیگری برای مادرش.

خادم مهربان دو عدد تسبیح دیگر و یک بسته هل و نبات به لیلا داد و گفت دخترم این هل و نبات تبرک امام غریب است آنها را در غذاهایت استفاده کن انشالله به حرمت امام رضا علیه السلام شفا می‌گیری.

حالا لیلا خوشحال‌تر از همیشه بود و مدام به من لبخند می‌زد و من دلم آرام شده بود که زائر امام رضا علیه السلام دلش به مهربانی و کرامت امام رئوف گرم شده است.

انتهای پیام/ ۶۰۰۲۰


[ad_2]