قرص که می خورم، می آیم رو فرکانس انسان های معمولی!
قرص که می خورم، می آیم رو فرکانس انسان های معمولی!
تا حالا شده شما قرص استفاده کنید تا بیاید رو فرکانس ما؟؟؟ من تشنج دارم، وقتی قرص مصرف می کنم، می آیم رو فرکانس انسان های معمولی! اما خیلی راحت با یه بوق و جرقه وارد تشنج می شوم و کنترل خودم را از دست می دهم و بعد از به هوش آمدن شرمنده می شوم....

به گزارش قلم پرس به نقل از خبرگزاری فارس از تبریز، جانبازان هم شهدای زنده اند؛ شما جانبازان عزیز هم مثل شهدا هستید؛ شهید هم همین ضربه ای را که جانباز تحمل کرده است، او هم تحمل کرده؛ سرنوشت شهید پرواز و رفتن بود، سرنوشت جانباز صبر و ماندن.

بیانات رهبر معظم انقلاب در جمع جانبازان و ایثارگران و خانواده های شهدای استان فارس ۱۳/۰۲/ ۱۳۸۷ ؛ ( بارها واژه «جانباز»  را شنیده ایم؛  ظاهر کلمه از کسی حرف می زند که جان خود را باخته است. در فرهنگ عمومی هم به کسانی جانباز می گوییم که در راه دین، کشور، ناموس، ارزش ها، بایدها و نبایدها و… فداکاری کرده اند و بخشی از صحت و سلامت خود را از دست داده اند. وقتی با آنها حرف می زنی هزاران درد دارند ولی روح بزرگ آنها همه دردها را در خود غرق می کند و آرامش دریای دلشان، خود را در قالب واژه ها به رخ می کشد.)

هشت سال عاشقانه به عشق امامشان برای حفظ دین و خاک وطن ایستادند، هشت سال برای دیدار با معشوق شب و روز از پای نمی شناختند، آخر سر عده ای به وعده دیدار رسیدند و پریدند و بهشتی شدند و عده ای بوی بهشت گرفتند اما ماندند و با یادگارهای هشت سال عاشقی در انتظار دیدار معشوق به سر می برند، با توجه به فرا رسیدن هفته دفاع مقدس، به سراغ یکی از این عزیزان رفتیم، کسی که گذشته از آن هشت سال در این ۲۴ سال با یاد و خاطرات آن روزها زندگی می کند، کسی که خاک شلمچه را همراه خود دارد و با بوی آن زندگی می کند، نامش کیان عبدالپور اسفندیاری است که در ۹ عملیات مجروح شده و هنوز یادگارهای آن دوران را کنار قلب و گردن و سینه اش به همراه دارد، کسی که پس از گذشت حدود ۲ سال از آن دوران به خاطر شیمیایی شدن هنوز هم با کپسول اکسیژن زندگی را می گذراند و بدون کپسول های چند کیلویی نمی تواند زندگی کند به طوری که حتی شب ها برای اینکه مبادا اکسیژن قطع شود باید یا خودش یا اهل خانه تا صبح بیدار بمانند ….
هنوز جنگ تمام نشده است/ تنها رنگش عوض شده است
شما را به خواندن این گفت وگو دعوت می کنم؛ از او می خواهیم تا خودش را مختصری معرفی کند، می گوید: کیان عبدالپور اسفندیاری هستم در سال ۱۳۶۵ وارد خدمت وظیفه در سپاه پاسداران شدم و مجموعا ۹ بار در عملیات مختلف دچار مجروحیت شدم که اولین آن مربوط به بمباران لشکر در سال ۶۵ و آخرین آن مربوط به عملیات مرصاد بوده و بیشترین آن مربوط به شلمچه است، در گردان الغدیر بخش مخابرات تحت فرماندهی حاج آقای قهرمانی فعالیت می کردم، مرحوم حاج مصطفی موسوی نیز از فرماندهان ما بود، البته در واحدهای مختلفی فعالیت کرده ام، بعد از مجروحیت برای مداوا به کشور آلمان اعزام شدم و در حال حاضر هم همیشه شیلنک اکسیژن و کپسول اکسیژن همراهم است.
در مورد آن روزها و نحوه رفتن و اعزام به جبهه می گوید: واقعیت آن است که ما نمی دانستیم چه خبر است، ولی برخورد فرماندهان سپاه را دیدم که از برادر خود آدم نزدیک تر و صمیمی تر بودند، ماندگار شدم، اوایل انقلاب برخی گروه ها اکثرا از سپاه بدگویی می کردند البته امروز به نحوی هستند کسانی که بدگویی می کنند! هر کسی به ما نگاهی گذرا می کند، می گوید: اینها وضعشون توپه! مملکت رو اینا می خورند! ” …
وی در ادامه حرف هایش به جنگ و ادامه مبارزه تو زمان امروز اشاره می کند و می گوید: چند سال از آن دوران گذشته اما به نظر من هنوز جنگ تمام نشده است، هنوز از خیانت تمام نشده ایم، ترورهای اوایل انقلاب امروز هم وجود دارد! فقط رنگشان عوض شده است، آن زمان شخصیت های انقلابی را ترور می کردند و امروز دانشمندان ما را ترور می کنند!
آمریکا چندین ساله است که می گوید گزینه های من روی میزه! در حالی که نه خودش حرکتی می کند نه گزینه های روی میزش! اما هر روز به شکل های مختلف توسط عوامل و ایادی خود به مبارزه ما برخواسته! یک روز کومله و دموکرات و روزی پژاک و در حال حاضر داعش، امروز حتی توسعه اعتیاد به روش های مختلف و تبلیغات شبکه های ماهواره ای و اینترنتی از دیگر شیوه های تهاجم فرهنگی آمریکا علیه جوانان ماست، همان جنگ امروز هم هست و فرقی نکرده است.

خیلی ها پشت جبهه پنهان شده بودند/ اما ما سیر نشده ایم
از او پرسیدیم که اگر می دانستید با این شرایط روبه رو خواهید شد باز هم می رفتید، گفت: ما هنوز سیر نشده ایم اما این گفته به معنی این نیست که ما جنگ طلبیم، نه اینگونه نیست، در جبهه های جنگ تحمیلی چیزهایی دیدم که به هیچ عنوان با شنیده ها هم خوانی نداشت، نوجوان ۱۲ ساله ای با لبخند می رود روی مین! ۱۲ سال داشت اما جسارتش از مردان ۸۰ ساله هم بیشتره بود، خیلی ها پشت جبهه پنهان شده بودند! ولی همین نوجوانان کم سن و سال چنان کارهای بزرگی انجام می دادند که در تاریخ ماندگار شد، من هنوز خجالت می کشم و شرم دارم وقتی خانواده شهدا را می بینم، من وظیفه ام را خوب انجام ندادم اما آن نوجوان ۱۲ ساله کار امثال مرا انجام داد!
از او درباره ارتباط با رزمندگان و فرماندهانش می پرسیم، می گوید: یادم میاد در دزفول رزمنده ای به من گیر داد و پرسید شما نیروی کجایید، منم چون اون زمان جوان بودم و پر شر و شور گفتم اصلا خود شما نیروی کجایید؟ به همین علت بگو مگو آغاز شد و درگیر شدیم، گذشت آن روزها و مدت بعد دیدم وقتی این فرد از مقابل چادرها رد می شود همه به او احترام می گذارند، اما من اهمیتی نمی دادم، تا اینکه بعد از یک و نیم سال فهمیدم که آن رزمنده فرمانده ما بود! “شهید مصطفی موسوی” فرماندهی که با آن ابهت و عظمت خود هیچ وقت غرور مرا نشکست! با اینکه قدرتش داشت تا مرا تنبیه کند، اما چنین کاری نکرد و امروز هنوز هم وقتی یاد آن شهید بزرگوار می افتم از درون آتش می گیرم …

می سوزم که چرا من نتوانستم با شهدا بروم منی که با آنها بودم…
بیمه ها مارو بیمار عادی حساب کنند و در ازای بیمه ای که کسر می کنند حداقل خدمات بدهند! از ۵ نفر بیمه کسر می کنند ولی برای یک نفر خدمات ارایه می دهند!
چشمهایش پر از اشک می شود، و یاد آن روزها و آن افراد می افتد، و هی زمزمه می کند که من چرا نرفتم و ماندم…. بعد از چند دقیقه از دوران درمان او می پرسیم و ارتباط کادر بیمارستان با او چگونه بوده، می گوید: برای درمان مدتی رفتم آلمان، من دست کشیدم ولی شلمچه از من دست نکشید! ۵ سال در یک اتاقک شیشه ای در آلمان ماندم، بعد ۵ سال که از اتاقک اومدم بیرون به همسرم گفتم مرا کنار بالکن ببرد تا از هوای بیرون تنفس کنم، کنار بالکن نفس تازه ای کشیدم اما اشک چشام سرآزیر شد، همسرم پرسید چه شده؟ گفتم بوی شلمچه را حس
می کنم!
در این میان باز هوای آن روزها بسرش می زند و با همان خس خس سینه اشک در چشمانش جاری می شود و ادامه می دهد: من دست کشیدم ولی شلمچه از من دست نکشید! در مدتی که آلمان بودم، رفتار آنها با ما خیلی خوب بود، محبت زیادی به ما می کردند، حتی در آن مدت شرکتی آنجا دایر کردم، اما ایرانی های حامی منافقین مقیم آنجا برای اخادی سراغ من می آمدند، اما من به آنها گفتم؛ من که به دولت آلمان مالیات نمی دهم به شما جوجه منافق ها باج بدهم؟… بعدها به خاطر این مسئله آنها فروشگاه های مرا آتش زند … با اینکه دولت آلمان به ما منزل داد و هزینه های درمانم را تقبل می کرد و کپسول های اکسیژن رایگان نصب می کردند، مدتی بی پول شدیم، تا جایی که نتوانستیم امرار معاش کنیم، به این دلیل همسرم با کودک شیرخواره ام برای درخواست کمک به سرکنسولگری رفتند اما متاسفانه با برخورد بد آنها مواجه شد، به طوری که انها به همسرم گفته بودند”بی خود کردین اومدین! چه کسی گفته بیایین اینجا”…

با همه این شرایط هر شب تا صبح گریه می کردم و آخر سر همسرم قبل از اذان صبح بیدارم می کرد و می گفت بس است، با خودم می گفتم؛ می سوزم که چرا من نتوانستم با شهدا بروم فقط ساخت هندی » اسپری اصلی که من دارم ساخت فرانسه و آلمان است و قیمتش ۱۴۰ هزار تومنه، وقتی به بنیاد مراجعه می کنم می گویند در حالی که این اسپری هندی برای آسم هست «! این اسپری رو می توانیم به شما بدهیم منی که با آنها بودم، حتی از آنها هم بیشتر هم بودم…

تهیه دارو برای ما مصیبت شده است/ بیشتر داروها را از طریق قاچاقچیان خریداری می کنیم
در ادامه از او در مورد ارتباط جوانان و جامعه امروز می پرسم و می گوید: من با برخورد جامعه و جوانان به هیچ عنوان کاری ندارم، البته امروزه رسانه ها با انعکاس واقعیت های جنگ تحمیلی ما مشاهده می کنیم که برخوردها فرق کرده است، و حاکی از احترام و ارزش به قشر ما دارد اما هنوز هم کم است، به طوری که امروز خریدن دارو برای ما تبدیل به یک مصیبت بزرگ شده … بسیاری از داروها را از طریق قاچاقچیان خریداری می کنیم! این مسئله که من مجروح جنگی و شیمیایی هستم به کنار! بیمه ها مارو بیمار عادی حساب کنند و در ازای بیمه ای که کسر می کنند حداقل خدمات بدهند! از ۵ نفر بیمه کسر می کنند ولی برای یک نفر خدمات ارایه می دهند!
بنیاد شهدا و امور ایثارگران برای خانواده شهدا و ایثارگران مراسم اجرا می کند اما وقتی نوبت به رفع مشکلات ما می رسد می گویند، آقا بودجه نداریم تهران هنوز قرارداد نبسته! چرا برای همایش ها هزینه می کنند اما برای درمان هزینه نمی کنند؟ کسانی که فکر می کنند به خاطر پول رفتیم بیایند من ۱۰۰ هزار تومن بهشون بدم و در قبالش یه سوزن فرو کنند تو دستشان!چند سال پیش رفتم پیش یکی از این مدیران گذشته بنیاد تا انتقاد کنم از این وضعیت! در جواب به من گفت، اینا که میگین به من مربوط نیست!
تو زورت زیاده این کپسولو با خودت تا طبقه » به طوری که مرا به سخره گرفت و می خواست مرا از اتاق بیرون کند و با لحنی تمسخر آمیز گفت من به خاطر مجروحیت جنگی اعصاب و روان تشنج می کنم و متاسفانه آن روز هم به خاطر برخورد «! چهار آوردی اما من این توان رو ندارم آن مدیر نتوانستم تحمل کنم و درگیری اتفاق افتاد…
دارو و درمان جزو اولین خدماتی است که بنیاد باید به جانبازان ارائه دهد، به عنوان مثال این اسپری اصلی که من دارم ساخت فرانسه و آلمان در حالی «! فقط ساخت هندی این اسپری رو می توانیم به شما بدهیم » است و قیمتش ۱۴۰ هزار تومنه، وقتی به بنیاد مراجعه می کنم می گویند که این اسپری هندی برای آسم هست و بنا به نظر چندین متخصص ریه برای من مضرر و حتی کشنده است …
حقوقی که برای من واریز می کنند ۴۴۰ هزار تومن است! برای خرید دستگاه وام برداشته بودم که از حقوقم کسر می کنند، دستگاهی که قیمتش ۸ میلیون تومانه! این چهارمین دستگاهی است که خریدم! ۸۵۰ هزار تومان کرایه منزل منه! هزینه سه ماهه داروهایم نزدیک ۳ میلیون تومان است! ادعایی ندارم که چون رفتم جنگ باید حتما به من خانه بدهند.. هیچکس هم همچنین ادعایی ندارد، من تنها از بیمه انتقاد دارم. نیاز امروز من مجروح شیمیایی دارو است، من تشنج دارم، وقتی قرص مصرف میکنم، رو فرکانس انسان های معمولی می آیم! اما تا حالا شده شما قرص استفاده کنید تا بیاید رو فرکانس ما؟؟؟ خیلی راحت با یه بوق و جرقه من وارد تشنج می شوم و کنترلم خودم را از دست می دهم و بعد از به هوش آمدن شرمنده می شوم….
برخی داروها را که کمیاب است در صورت موجود بودن در داروخانه ها، آزاد می فروشند اما به ما نمی رسد! با این اوضاع باز هم دم بچه های جبهه گرم که حداقل کمکم می کنند، خودم توانایی خرید دارو و دستگاه ها رو را ندارم! برخی داروها را که کمیاب است در صورت موجود بودن در داروخانه ها، آزاد می فروشند اما به ما نمی رسد! با این اوضاع باز هم دم بچه های جبهه گرم که حداقل کمکم می کنند
ما قربانی امام حسین (ع) بودیم
در قبال این تبلیغاتی که میگن به اینا چنین و چنان می رسند، ما انتظار چندانی نداریم، ما قربانی امام حسین (ع) بودیم ولی چون نتونستیم بر نفسمون غلبه کنیم، به درگاه الهی پذیرفته نشدیم، تا قربانگاه رفتیم ولی چون پاک نبودیم مورد پذیرش نشدیم! امروز به خاطر تبلیغات منفی حتی نمی توانم پلاک مخصوص جانبازان بگیرم چون پس فردا می گویند دیدید به او ماشین هم دادند!
امثال شهید حاج عباس عبداللهی چه چیزی کم داشتند که زن و بچه رها کردند و رفتند برای دفاع از حرم؟ پول کم داشتند؟؟؟ کسانی که فکر می کنند به خاطره پول بود بیایند من ۱۰۰ هزار تومن بهشون بدم و در قبالش یه سوزن فرو کنند تو دستشان! آنها به خاطر ما رفتند و شهید شدند، مایی که در ظاهر می گوییم ولایتمداریم ولی در عرصه عمل کم می آوریم! جالب است وقتی فرزندانم را می برم در مدارس شاهد ثبت نام کنم می گویند ظرفیت تکمیل است! می دانید چرا؟ چون فرزند فلان بازاری، فلان مدیر و فلان رئیس ثبت نام کردند برای فرزندان ما جا نیست! و…اما اگر بگوییم « برو اونجا بیا اینجا وایستا سرجات » هر جا می رویم می پرسند چند درصدی؟ وقتی می گوییم ۵ درصد بر می گردند می گویند بالای ۵۰ درصد می گویند” حاجی خوش اومدین دم در چرا بفرمائین تو!” ما کسایی داریم ۸ سال تمام در جبهه بودند ولی درصد جانبازی ندارند

یعنی اینها ارزش ندارند؟؟؟ آن عشق و لذتی را که ما کشیدیم اینها می دانند چیست؟ لذتی را که ما در جبهه کشیدیم اینا نمی توانند درصد و ارزش برایش مشخص کنند، ما کسانی را اما اگر بگوییم بالای ۵۰ درصد می گویند …« برو اونجا… بیا اینجا… وایستا سرجات » می پرسند چند درصدی؟ وقتی می گوییم ۵ درصد می گویند «! حاجی خوش اومدین دم در چرا بفرمائین تو » داشتیم هنوز قدم بر خاک جبهه نگذاشته بودند که با موشک هواپیماهای عراقی به شهادت رسیدند، آیا برخی ها می توانند بگویند بابا اینها الوات محله بودند!؟ اگر ما هم پاک و سالم بودیم قاطی اونا می شدیم دیگر! درصد منو باید از مادر مرحومم و همسرم می پرسیدند! من عاشقم، عاشقی که نتونستم به عشق واقعیم برسم و الان در فراقش می سوزم، من امروز احساس می کنم هم برای خانواده هم برای جامعه و هم برای دولت بار شده ام! رو سیاه پیش خانواده های شهدا هستم، در قبال خون شهدا نیز مسئول هستم، چطوری می تونم خودم را تبرئه کنم از این همه گناه؟ وجدانمو چیکار کنم؟ سرم را نمی توانم پیش خانواده شهدا بلند کنم، بعد از سی سال چه کاری کردم من؟ فقط ادعا کردم! من رفته بودم جبهه ها! امروز که هنوز هم فرصت هست، من می خواهم خودم را پاک کنم ولی مسئولان نمی گذارند! من مربی کلتم، قهرمان تیراندازی، چرا نمی گذارند من هم برای دفاع از حرم بروم؟ اگه نتوانستم کاری کنم جلومو بگیرن، بعد از چندین سال درها باز شده چرا جلوی ما رو می گیرند؟ من حتی نمی تونم دو تا ظرفم بشورم یعنی؟ چند سال پیش برای دریافت مجوز نمایندگی یک شرکت آلمانی پیش یکی از مدیران ارشد استان رفتم، تمام مدارکم کامل بود و به ایشون ارائه دادم و با توجه به عارضه شیمیایی و به دلیل هوای محیط نمی توانستم منتظر بمانم و از این مدیر تقاضا کردم تا سریع تر رسیدگی و پاسخ دهند اما در مقابل به من گفت” به من چه که تو شیمیایی هستی؟!”
او در آخر ما را به دید عکس هایش دعوت کرد، قفسه کتابخانه پر از قرص و آمپول بود ولی گوشه کتابخانه اش ظرفی پر از خاک بود که نشانمان داد و گفت: که خاک شلمچه است و شهید حاج عباس برایش آورده است، آنچنان غرق در بوی خاک بود که انگار در این عالم  سرم را نمی توانم پیش خانواده شهدا بلند کنم، بعد از سی سال چه کاری کردم من؟ فقط ادعا کردم! من رفته بودم جبهه ها!
نیست… و بعد از آن کپسول های اکسیژن را نشانمان داد که در گوشه ای گذاشته بود و هر بار که می خواست جایی برود باید همه آنها را با خود می برد… .

این گفت وگو گوشه ای از زندگی پر افتخار جانبازان این دیار شهیدپرور ماست که هر روز را به امید پر کشیدن به سوی معبود خود سپری می کنند و حفظ هویت و عمل به تکلیف دینی در برابر اسلام و قرآن چیزهایی هستند که هنوز هم به خاطرشان مبارزه می کنند.

گفت وگو از: پویا خوش پیمان –  علی سلیمی
انتهای پیام/